سفر به چابهار....

سلام عزيزم...دختر ناب وتك ام...

دوهفته پيش همونطور كه ديدي رفتيم مسافرت دوروزه به چابهار...هرچندان دوروز بود خيلي خوش گذشت بهمون سه تايي....

كلي بازديد كرديم وكلي شنا....

اولين بازديد از درياي بزرگ...وموج هاي بلند...

حفره هاي پرآب كه توي بعضي هاشون ماهي كوچولوداشت...

وامواج بزرگي كه ناگهان به صخره ها ميخورد...منم تا ميتونستم از ته دل دادميكشيدم ودستم روي سرم ميزاشتم...خداييش خيلي كيف ميداد...

پاهاي من در پارك ساحلي درياي كوچك...

اين هم ماهي كوچولويي كه نميدونم يكدفعه از كجا اومد پيش ما...

غروب زيباي دريايي

شام آخر شب كه چون خسته وكوفته بوديم خيلي كيف داد بهمون ....

وگه گاهي هم با اين مناظر زشت وبد كنار صخره هاي ساحلي مواجه ميشديم...آخه چرا اين كار ميكنيد...همون قدر كه دوست دارين بهتون احترام گذاشته بشه به طبيعت هم احترام بزارين....به اميد روزهايي كه شاهد چنين صحنه هايي نباشيم....

مقبره سيد غلام رسول كه قسمت نشد بريم داخلش....ولي از دور نذرهامو گفتم...

ناهار روز آخر لب دريا...كه يادمون رفت سالاد باهاش بخوريم....

قدم زدن روي دل صخره هاي دريايي اصلا يك چيز ديگه اس...

وآرامش درياي تيس....

سفرمون هرچندان كوچيك وروزهاي آخر شهروير بود اما دلچسب ودلنشين بود...

پانويس:

يادگرفتم زندگي اگر لذت بردن تك تك لحضه هاي دركنارهم بودن باشه باوركن بهشتي كه بهمون وعده دادن همينجاست ولي فقط قانع بودن كليد اين حس قشنگه...

يادگرفتم دوستي ورفاقت با شريك زندگي بهترين نعمت خداست فقط بايد كشف بشه...ودر نهايت به عمل بياد...

ياد گرفتم هيچ چيز خانواده نميشه وهيچ چيز مانند داشتن يك فرزند نازنين مثل تو نميتونه دوام وپايداري يك زندگي مشترك از بين ببره....

عاشقتم نازنيم ...اميدوارم هروقت بزرگ شدي واين وبلاگ خوندي منوبفهمي...

واين كه زندگي يعني فقط وفقط تو...

از طرف مامان ايمه به قول خودت....